معنی تمام و کمال

لغت نامه دهخدا

تمام و کمال

تمام و کمال. [ت َ م ُ ک َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) تمام کمال. تمام و کامل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): قرض خود را تمام و کمال پرداخت. (یادداشت ایضاً). رجوع به تمام و دیگر ترکیبهای آن شود.


تمام کمال

تمام کمال. [ت َ ک َ] (ص مرکب، ق مرکب) تمام و کمال. بی کم و کاست. کاملاً بی نقص و کاستی: بدهی خود را تمام کمال پرداخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تمام و دیگر ترکیبهای آن شود.


تمام

تمام. [ت َ] (ص، اِ، ق) درست و کافی و کامل. (غیاث اللغات). کافی و بسنده و کامل و بی نقصان. (آنندراج). درست و کامل و بی عیب. (ناظم الاطباء):
ز نوذر همی گفت هرکس به سام
که برگشت از راه نیکی تمام.
فردوسی.
ابا اسب و ساز و سلیح تمام
همه شیرمرد و همه نیکنام.
فردوسی.
وزان پس نگر تا چه دارد پیام
ازو بشنو و پاسخش ده تمام.
فردوسی.
بجان توکه نیارم تمام کرد نگاه
ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه.
فرخی.
با دولتی است باقی و با نعمتی تمام
با همتی که وهم نیارد بر او گذار.
فرخی.
هیچ مردی تمام و پخته نگفت
که ازو هیچ کاری آید خام.
فرخی.
گاه گوید که رنگ تو نه درست
گاه گوید که بوی تو نه تمام.
فرخی.
چه گفت، گفت که ای در جفا نکرده کمی
چه گفت، گفت که ای در وفا نبوده تمام.
فرخی.
همه عدلست و همه حکمت و انصاف تمام
هرچه از فضل و کرم باتو خدای تو کند.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 15).
زیرا که میر داند در فضل او تمام
ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 45).
با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم.
فاخری (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
با شوکتی و عدتی سخت تمام، و فوج فوج لشکر پیش آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50). با خرد تمام که دارند با رحمت و رأفت و حلم باشند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 101). که ایشان با خرد تمام باشند. (بیهقی ایضاً). به شغلی سخت تمام و با نام. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 105). آن قصه اگر به تمام رانده آید دراز گردد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 380). وکیل را مثال بود تا خوردنی و نزل فرستادند سخت تمام. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 380). مردی تمام و کارهای نیکو بسیار کرد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 382). نیازمند خویش را بر سر مزن که وی را زدن خود رنج و نیازمندی خود تمام بود. (منتخب قابوسنامه ص 38).
از طاعت تمام، شود ای پسر ترا
این جان ناتمام سرانجام کار تام.
ناصرخسرو.
و پسری بود وی را خردتر و نیکوروتر و به عقل تمام. آن را بر همه ٔ فرزندان سالار کرد. (قصص الانبیاء ص 33). چون خبر به یوسف رسید کس فرستاد تا به عزت تمام ایشان را آوردند و بفرمود تا جوالهای هریک را پر از طعام کردند. (قصص الانبیاء ص 81). دویست شتر با آلات تمام و صد غلام... (قصص الانبیاء ص 84). جمله پیش شموئیل آمدند با سلاحهای تمام. (قصص الانبیاء ص 143).
درگوشه ای که کس نبدآگه ز حال ما
زان عشرت بغایت وزان مستی تمام.
انوری.
ناموس جور و فتنه به خنجر قوی شکست
آرام ملک و دین به سیاست تمام داد.
انوری.
تا بدان صنعت شهرتی تمام یافتم. (کلیله و دمنه). میان اتباع او دو شگال بودند... و هر دوذکای تمام داشتند. (کلیله و دمنه). شیر فرمود که این جا مقام کن تا از شفقت... ما نصیب تمام یابی. (کلیله و دمنه). در جمله در آن کار اقبال تمام کردم. (کلیله و دمنه). و از ملک پرسش و تقرب تمام یافت. (کلیله و دمنه). این مرد تبع بسیار و شوکت تمام دارد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 89). نوشیروان جواب داد که بسیار هیزم را اندک مایه آتش تمام بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 95). دهقان او را (فرخی را) هر سال دویست کیل... غله دادی و صد درم سیم... و او را تمام بودی اما زنی خواست. (چهارمقاله ٔ عروضی). هزار ناو هست پرآب و علف که هریکی لشکری را تمام باشد. (چهار مقاله ٔ عروضی).
هنوز باش که از بوستان دولت تو
گلی تمام نداده ست بوی خود به بهار.
مختاری.
و اگر کسی ازراه فایده گرفتن مطالعه خواهد کرد عشر عشرین این تمام بود. (اسرار التوحید ص 156).
از انعم خدای تعالی تمام بهر
بادی بدو جهان که سزاوار انعمی.
سوزنی.
با آنکه تمامش آفریدند
ای کاش نیافریده بودی.
خاقانی.
کار تو تمام باد چونانک
نقصان نرسد پس، اذا تم.
خاقانی.
کرده چندین بنا به مصر و به شام
هریکی در نهاد خویش تمام.
نظامی.
هوای قصر شیرینت تمام است
سرکوی شکردانی کدام است.
نظامی.
زبسیار و زکم بگذر که خام است
نگهدار اعتدال اینت تمام است.
نظامی.
دگر ره گفت کاین تدبیر خام است
صبوری کن که رسوائی تمام است.
نظامی.
مجنون ز خوش آمد سلامش
بنمود تقربی تمامش.
نظامی.
مرد باید خواه خاص و خواه عام
کو بود در فن و کار خود تمام.
عطار.
... اما اگر جامه خواهد شست او را ده ستیر اشنان تمام است یعنی آنقدر تمام است که بدان کار کنی. (تذکره الاولیاء عطار).
مدت شش ماه می راندند کام
تا به صحت آمد آن دخترتمام.
مولوی.
من زاول دیدم آخر را تمام
جای دیگر رو از اینجا والسلام.
مولوی.
ای آفتاب روشن وای سایه ٔ همای
ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی.
سعدی.
حدیث دوست نگویم مگر بحضرت دوست
یکی تمام بود مطلع بر اسرارم.
سعدی.
حریف دوست گر از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخورده است تمام.
سعدی.
وی را پرسیدند که چرا زینت به چپ دادی و فضیلت، راست راست. گفت: آن را زینت راستی تمام است. (گلستان).
هم از حسن تدبیر و رای تمام
به آهستگی گفتش ای نیکنام.
(بوستان).
کسی مرد تمام است از تمامی
کند با خواجگی کار غلامی.
شبستری.
این تقوی ام تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم.
حافظ.
گو شمع میارید درین جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است.
حافظ.
حسن تمام باخود عین الکمال دارد
درآبله است پنهان حسن برهنه پایی.
صائب (از آنندراج).
- تمامتر، کاملتر. به حد اعلا. به حد کمال: و وی را باز گردانیده می آید با نواخت هرچه تمامتر. (تاریخ بیهقی). علی میکائیل بر وی گذشت با ابهتی هرچه تمامتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). ملک الموت سیبی بر بینی پیغمبرنهاد و جان کشیدن گرفت به رفقی و لطفی هرچه تمامتر جان مبارک سید عالم بر میداشت. (قصص الانبیاء ص 245). در آن دیار هم شرایط بحث... هرچه تمامتر بجای آوردم. (کلیله و دمنه). فراغی هرچه تمامتر روی نمود. (کلیله و دمنه). به نشاطی هرچه تمامتر بانگی بلند بکرد. (کلیله و دمنه). شادی طلب تمامتر از شادی وجدان. (تذکره الاولیاء عطار).
- علی التمام، بطور کامل. به تمامی. کلاً. تماماً:
گر آنچه بر سر من می رود ز دست فراق
علی التمام فرو خوانم، الحدیث یطول.
سعدی.
- ماه تمام، مه تمام. بدر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بدر تمام. ماه شب چهارده که قرص کامل است:
ماه تمام است روی کودکک من
وز دو گل سرخ اندرو پرگاله.
رودکی.
به زلف و عارض، ساج سیاه و عاج سفید
به روی و بالا ماه تمام و سرو روان.
فرخی.
زلف تو مشک سیاه جعد تو شمشاد تر
قد تو سرو بلند روی تو ماه تمام.
فرخی.
بر سر هر نرگسی ماه تمام
شش ستاره بر کنار هر مهی.
منوچهری.
محمد از سر انگشت خود اشارت کرد
مه تمام به دو قسم شد به حکم اله.
سوزنی.
دلبند من که بنده ٔ رویش مه تمام
خورشید آسمان جمال است نجم نام.
سوزنی.
حور بهشت خوانمت ماه تمام دانمت
کادمیی ندیده ام چون تو پری به دلبری.
سعدی.
دیگر چه توقع است از ایام
چون بدر تمام شد هلالم.
سعدی.
بوالعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو
می نمایند به انگشت و تو خود بدر تمامی.
سعدی.
بدر تمام روزی در آفتاب رویت
گر بنگرد بیارد اقرار ناتمامی.
سعدی.
زنگی ارچه سیاه فام بود
پیش مادر، مهی تمام بود.
امیرخسرو دهلوی.
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار.
حافظ.
شاهدی از لطف و پاکی، رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام.
حافظ.
- ناتمام، ناقص. فاقد کمال. نابالغ. نابسنده:
از طاعت تمام، شود ای پسر ترا
این جان ناتمام، سرانجام کار، تام.
ناصرخسرو.
این دو چیزم بر گناه انگیختند
بخت نافرجام و عقل ناتمام.
سعدی (گلستان).
هوس پختن از کودک ناتمام
چنان زشت نبود که از پیر خام.
سعدی (بوستان).
- ناتمامی، نقصان:
بدر تمام روزی در آفتاب رویت
گربنگرد بیارد اقرار ناتمامی.
سعدی.
|| ماهی که 30 روز کامل باشد. شهری با 30 روز. || همه و همگی و جملگی. (ناظم الاطباء). بکلی. یکسره:
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری.
رودکی.
چنان چون پدر گفته بودش تمام
به برزوی برخواند آن نیکنام.
فردوسی.
شوم بازگویم مر او را تمام
که فرزنداویی و او هست مام.
فردوسی.
یکی کاروان است، گفتا تمام
نمک بار دارند ای نیکنام.
فردوسی.
پنج شش ماه زمستانی نگشاد درش
دو ربیع و دو جمادی و تمام رجبی.
منوچهری.
گفت (امیر محمد)... هرچه بمن رسیده بود، تمام، مرا خوش گشت. (تاریخ بیهقی). اگر این بنده آن شرایط درخواهد تمام،... همه ٔ آن خدمتکاران بر من بیرون آیند. (تاریخ بیهقی).
امام تمام جهان بوتمیم
که نیرو شد از دین بدو بازویم.
ناصرخسرو.
با اهل هنر گوی گریبان بگشای
وز نا اهلان تمام، دامن درکش.
حافظ.
|| پرداخته و برآورده و بجا آورده و کاملانه و سراسر و بالتمام. (ناظم الاطباء). و بمعنی نظام گرفتن بالفظ گرفتن مستعمل است. (از آنندراج). || عاقبت و انجام و انتها. سرانجام و اتمام و ختم. (ناظم الاطباء). و بمعنی آخر و منقضی با لفظ شدن و کردن مستعمل است. (از آنندراج).

تمام. [ت َ / ت ِ] (ع ص) بدر تمام، ماه تمام. (منتهی الارب). ماه پر و کامل. یقال: بدر تَمام و بدر تِمام. (ناظم الاطباء). || (اِ) تمام خلقت. یقال: ولدته امه لتمام و کذلک ولد المولود لتمام، یعنی نه ماهه زاد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ولد الولد لتمام الحمل، زائیده آن کودک (را) در حالتی که ماه آن کامل بود: والقت المراءه الولد لغیر تمام، بچه انداخت آن زن از جهت آنکه ماه وی کامل نبود... (ناظم الاطباء).

تمام. [ت َ] (اِخ) ابن غالب. رجوع به ابن تیانی امام ابوغالب تمام... شود.

تمام. [ت َ] (ع اِ) تمام الشی ٔ؛ تمامی آن. تمامه و تتمه مثل آن. (منتهی الارب). همه. و تمام الشی ٔ، همه ٔ آن وتمامی آن. (ناظم الاطباء). مصدر تَم ّ و تمام الشی ٔ، آنچه بدان اجزاء آن کامل گردد. (از اقرب الموارد). || و من العروض ما استوفی نصفه الاخیر بمنزله الحشو و یجوز فیه ما جاز فیه کالنوع الاول من الکامل ومن المتقارب او ما یمکنه ان یدخله الزحاف فیسلم منه. (منتهی الارب). جنسی از عروض است. (ناظم الاطباء).

تمام. [ت َم ْ ما] (اِخ) ابن هبهاﷲبن تمام یهودی مکنی به ابوالمعالی. دانش و معرفتی وافر داشت و در فسطاط مصر ساکن بود جماعتی از اولاد او اسلام آوردند و در خدمت ملک ناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب پیشه ٔ طبابت داشت و از او بهره ٔ فراوان گرفت و سپس بخدمت برادرش الملک العادل در آمد. (از عیون الانباء ج 2 ص 117).


تام و تمام

تام و تمام. [تام ْ م ُ / م م وَ ت َ] (ص مرکب) از اتباع. کامل. بی عیب. کامل از هر جهت. اقصی کمال ممکن. بدون نقص.


کمال

کمال. [ک َ] (ع مص) کُمول. انجام یافتن و تمام شدن. (منتهی الارب). تمام شدن. (آنندراج) (ترجمان القرآن) (فرهنگ فارسی معین). از باب نصرو علم و کرم آمده است و نخستین از همه فصیح تر و دوم از همه رکیک تر است. تمام شدن و کمال در ذوات و صفات هر دو استعمال شود و گویند: کملت محاسنه. و کمل الشهر؛ ای کمل دوره. (از اقرب الموارد). کمل الشی ٔ کمالاو کمولا (از باب نصر)، انجام یافت آن چیز و تمام شد اجزای آن چیز. و کمل فلان، به انجام رسید محاسن فلان. و کمل الشهر، به انجام رسید دور آن ماه و تمام شد روزهای آن و در همه ٔ این معانی از کرم و ضرب و سمع نیزمی آید و از سمع از همه ردی تر است. (ناظم الاطباء).

کمال. [ک َ] (ع اِمص) تمام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم مصدر است،لک کماله، ای کله. (از اقرب الموارد). تمام. تمامیت. (فرهنگ فارسی معین). تمامیت. مقابل نقص و تمامی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کامل بودن:
هم سخاوت را کمالی هم بزرگی را جمال
هم شجاعت را جلالی هم شریعت را شعار.
فرخی.
عالم فضل و یمین دولت و اصل هنر
حجت یزدان، امین ملت و عین کمال.
فرخی.
زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم
خاطر اندرخور وصف تو رسانم به کمال.
فرخی.
این کمال ملک او جوید به سعد اختران
این دوام خیر او خواهد به خیر از کردگار.
منوچهری.
و مرد بی عیب نباشد، الکمال ﷲ عزوجل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156).
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال.
قطران.
زو گشت بحاصل کمال عالم
من بنده ٔ آن عالم کمالم.
ناصرخسرو.
میانه کار همی باش و بس کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهرنقصان را.
ناصرخسرو.
شعرگویان را کمال معنی اندر لفظاوست
تا نگویی مدح از معنی کجا گیرد کمال.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 456).
عالمی بیدل که او را نیست نسیان در کلام
زنده ای بی چون که او را نیست نقصان در کمال.
امیر معزی (ایضاً ص 446)
برسانیدم این سخن بکمال
می بترسم که راه یافت زوال.
سنائی.
تو هم به نفس بزرگی و هم به اصل شریف
هَمَت کمال عصام است و هم جمال عصام.
ادیب صابر.
از آنجا که کمال سخن شناسی و تمییزپادشاهانه بود آن را پسندیده داشت. (کلیله و دمنه).با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و کمال مقدرت... حاصل است می بینم کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 55). ودوست و دشمن به علو همت و کمال سیاست آن خسرو دین دار... اعتراف آوردند. (کلیله و دمنه).
هر کمالی را بود حذف زوالی در عقب
هست ملکت را کمالی خالی از خوف و زوال.
رشید وطواط.
محمود به ایلک خان... پیغام داد... از کمال خرد و کاردانی... شما عجب داشته می آید. (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 11، از فرهنگ فارسی معین).
ای همه هستها به صنع تو هست
هستها باکمال ذات تو نیست.
خاقانی.
به هر ناسازیی درساز و دل با ناخوشی خو کن
که آبت زیرکاه است و کمالت زیر نقصانی.
خاقانی.
روز چون رخسار ترکان از کمال
خال نقصان از میان برخاسته.
خاقانی.
به جمال عدل و کمال فضل... بیاراست. (سند بادنامه ص 8). که غبار زوال بر جمال کمال او ننشیند. (سند بادنامه ص 2).
ترا خدا به کمال کرم بپرورده
تو از برای هوا نفس کرده ای پروار.
عطار.
یافت اندرعهد او ایمان کمال
نیست برتر از کمال الاّ زوال.
عطار.
از کمال حزم و سوءالظن خویش
نی ز نقص و بد دلی وضعف کیش.
(مثنوی چ خاور ص 211)
از کمال طالع و اقبال و بخت
او ایازی بود و شه محمود وقت.
(مثنوی چ خاور ص 95).
از کمال قدرت ابدان رجال
یافت اندر نور بی چون احتمال.
(مثنوی چ خاور ص 397).
نگویم آب و گل است این وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی.
سعدی.
قدر فلک را کمال معرفتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد.
سعدی.
کواکب گر همه اهل کمالند
چرا هر لحظه در نقص وبالند.
شیخ محمود شبستری.
علو قدر تو فارغ ز جور دور فلک
کمال جاه تو ایمن زشرعین کمال.
عبید زاکانی.
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند.
حافظ.
کمال دلبری و حسن در نظر بازی است
به شیوه ٔ نظر از نادران دوران باش.
حافظ.
نیست جویای نظر چون مه نو ماه تمام
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد.
صائب (از آنندراج).
- باکمال، آنچه یا آنکه صاحب کمال است. آنچه یا آنکه تام و کامل است:
قدر فلک را کمال معرفتی نیست
در نظر قدر باکمال محمد.
سعدی.
- برکمال، به کمال. کامل. تام. (فرهنگ فارسی معین): اﷲ بر آن قادر برکمال است. (کشف الاسرار ج 2ص 507).
دلت سخت است و پیمان اندکی سست
دگر در هر چه گویم برکمالی.
سعدی.
حسن ظن بزرگان در حقم برکمال است. (گلستان).
- بروجه کمال، بطور تکمیل. (ناظم الاطباء).
- به کمال، برکمال. (فرهنگ فارسی معین). کامل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
اگر کمال به جاه اندراست و جاه به مال
مرا ببین که ببینی کمال را به کمال.
غضایری.
کمال عقل تو آهسته داشت عقل ترا
که تا تحمل کردی مصیبتی به کمال.
امیر معزی.
نگار من همه حسن و ملاحت است و جمال
همه ملاحت و حسن و جمال او بکمال.
سوزنی.
- به کمال بودن، کامل بودن: در کثرت عدد به کمال بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- به کمال رسیدن، کامل شدن. (فرهنگ فارسی معین). کمال یافتن:
دین پاکیزه و مردانگی و طبع جواد
وین سه چیز از تو رسیده است به غایات کمال.
فرخی.
زین مال و ازین آب رسید احمد تازی
در عالم گوینده ٔ دانا به کمالش.
ناصرخسرو.
- به کمال نمودن، کامل به نظر رسیدن. کامل پنداشته شدن: همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند بجمال. (گلستان).
- عین الکمال، عین کمال. چشم زخم و نگاه بر چیز زیبا که بدان ضرر رساند. (ناظم الاطباء، ذیل عین).
- عین کمال، عین الکمال:
علوقدر تو فارغ ز جور دور فلک
کمال جاه تو ایمن ز شر عین کمال.
عبید زاکانی.
رجوع به عین الکمال شود.
- کمال ابجد، حرف غین است که عددش هزار است. (از حاشیه ٔ هفت پیکر نظامی چ وحید ص 23):
نسل اقسنقری مؤید ازو
اب و جد با کمال ابجد ازو.
نظامی (هفت پیکر، ایضاً).
- کمال دادن، کامل کردن. به کمال رسانیدن. کمال بخشیدن:
ای به هستی داده دنیا را کمال
ملک را فرخنده هر روز از تو فال.
انوری (از آنندراج).
- کمال مطلوب، غایت آرزو. بزرگ امید. ایده آل. (فرهنگ فارسی معین). ایده آل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- نصاب کمال، حداکثر. حد کامل. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
هر کمالی را زوالی است. (امثال و حکم ص 1943 و 91).
|| تدین و فضل و فضیلت و علم و ادب. بزرگواری و برتری. (ناظم الاطباء). آراستگی صفات. (فرهنگ فارسی معین):
اگر کمال به جاه اندر است و جاه به مال
مرا ببین که ببینی کمال را به کمال.
غضایری.
ستوده ای به کمال و ستوده ای به خصال
ستوده ای به نوال و ستوده ای به سیَر.
فرخی.
خدایگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرد بر او ذوالجلال، عز و جلال.
عنصری.
گر در کمال و فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟
ناصرخسرو.
میر گر از مال و ملک با ثقل است
تو زکمال وز علم با ثقلی.
ناصرخسرو.
کمالت کو کمال اندرکمال است
سوی دانا به از دانا کمالی.
ناصرخسرو.
نامه ای نیست در کمال و دها
که بر اونام او نه عنوان است.
مسعودسعد.
گفت خاقانی ار چه هیچ کسیم
خالی از گلبن کمال توایم.
خاقانی.
من آن دانه ٔ دست کشت کمالم
کز این عمرسای آسیا می گریزم.
خاقانی.
بلقیس روزگار تویی کز جلال و قدر
شروانشه از کمال سلیمان دوم است.
خاقانی.
سعدی از آنجا که فهم اوست سخن گفت
ورنه کمال تو وهم کی رسد آنجا؟
سعدی.
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم.
سعدی.
- با کمال، فاضل و دانا و عالم. (ناظم الاطباء).
- بی کمال، بی علم و نادان و بی فضل. (ناظم الاطباء).
- صاحب کمال، با کمال.
|| معرفت. (فرهنگ فارسی معین):
جهان ای پسر نیست خامش ولیک
به قول جهان تونداری کمال.
ناصرخسرو.
گر به دنیا درنبینی راه دین
در ره دانش نیلفنجی کمال.
ناصرخسرو.
راهی که در او رهبر زی شهر کمال است
زین راه مشو یک سو گر مرد کمالی.
ناصرخسرو.
|| بلوغ و رشد. (ناظم الاطباء).
- حد کمال، سن بلوغ و رشد. (ناظم الاطباء).
|| ترقی. (فرهنگ فارسی معین). || (ص) کامل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- تمام و کمال، تام و کامل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح فلسفه) آنچه تمامیت شیئی به آن است کمال آن شی ٔ می نامند و آنچه شیئیّت شی ٔ بدان است که کمال گویند. کمال نزد فلاسفه بر دو معنی اطلاق می شود یکی آنچه حاصل بالفعل است اعم از آنکه مسبوق به قوت باشد و دیگر آنچه موجب تکمیل نوعیت شی ٔ است. کمال از امور اضافی است زیرا موجودات در هر مرتبتی واجد فعلیتی می باشند که نسبت به مرتبتی نازلتر که فاقد آن فعلیت است کامل ترند ونسبت به مرتبت بالاتر و آنچه را فاقدند ناقص ترند. و کمال هر موجودی به فعلیت آن است و نحوه ٔ وجود هر موجودی در همان موجود کمال آن است و آن کمال اول است که شی ٔ بدان شی ٔ شود و صورت وحد طبیعی هر شی ٔ کمال آن شی ٔ است چنانکه گویند: نفس نباتی که صورت نبات است کمال اول نبات است و نفس حیوانی کمال اول حیوان است وبالاخره آنچه مربوط به اصل و بنای وجودی اشیاء است کمالات اولیه آنهاست و امور دیگر که در مرتبت بعدند کمالات ثانویه اند و آخرین مرتبت کمال انسان ترقی نفس اوو رسیدن به مرتبت عقل بالمستفاد است که مرتبت تکمیل قوای علمی و عملی آن می باشد. در هر حال مراد از کمال اوّل امری است که شیئیت شی ٔ به آن است و مراد از کمال ثانی آثار و تبعات صور فعلیه ٔ نوعیه است، مثلاً کمال اول میوه شکل و صورت آن است که مقوم آن است و کمال ثانی آثار و نتایج مترتبه ٔ بر آن است. صورت و حد طبیعی هر شی ٔ کمال اول آن است و به قول قطب الدین شیرازی کمال اول چیزی است که شی ٔ به وسیله ٔ آن در ذاتش کمال یابد و کمال ثانی چیزی است که شی ٔ در صفاتش به آن کمال یابد و از آن جهت کمال ثانی گویند که متأخراز کمال نوع است. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف سید جعفر سجادی). کمال بر دو گونه است کمال اول آن است که شی ٔ در حد ذات کامل می شود. مثلاً ناطق کمال اول است برای انسان، زیرا اگر ناطق نباشد انسان محقق نمی شود.کمال ثانی آن است که شی ٔ بدان در صفاتش کامل می شود.مثل اینکه انسان مهندس است یا کاتب است، چه انسان در حد ذاتش محتاج به آنها نیست و ممکن است ذات انسان باشد و مهندس و کاتب نباشد. پس این صفت مهندس و کاتب کمال ثانی هستند برای انسان. (فرهنگ فارسی معین).
- کمال اول، رجوع به کمال (اصطلاح فلسفی) شود.
- کمال ثانی، رجوع به کمال (اصطلاح فلسفی) شود.
- کمال صناعی، کمال صناعی مقابل کمال طبیعی است و عبارت از صفت و امری است که بواسطه ٔ صنعصانع در شی ٔ پدید می آید. (فرهنگ علوم عقلی، تألیف سید جعفر سجادی).
- کمال طبیعی، کمال طبیعی مقابل کمال صناعی است و امری است که صنع را در آن مدخلیتی نباشد. (فرهنگ علوم عقلی، تألیف سید جعفر سجادی).
|| (اصطلاح تصوف) کمال منزه بودن از صفات و آثار آن است و نزد صوفیان بر دو قسم است: یکی کمال ذاتی که عبارت از ظهور حق تعالی است بر نفس خود بنفس خود لنفس خود بدون اعتبار غیر و غیریت و غناء مطلق لازمه ٔ این کمال است و معنی غنای مطلق مشاهده ٔ حق است خود را فی نفسه با تمام شؤونات و اعتبارات الهیه و کیانیه با احکام و لوازم آنها. دوم کمال اسمائی که عبارت از ظهور حق است بر نفس خود و شهود ذات خود در تعینات خارجیه یعنی عالم و مافیها و این شهود عبارت از شهود عیانی و عین وجودی است مانند شهود مجمل در مفصل. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سید جعفر سجادی). کامل شدن سالک است در ذات و صفات، به این معنی که صوفی معتقد است که اساس عالم بر ترقی و کمال موجودات گذاشته شده است، و آنچه در زمین و آسمانهاست به طرف مقصد و غایتی معلوم - که در حد کمال است - رهسپار است. انسان هم که دارای گوهری توانا و جانی والاست از این قاعده ٔ کلی مستنثی نیست، منتهی در میان صوفیان اختلاف است که آیا انسان با مجاهده و کوشش می تواند به کمال مقصود رسد یا نمی تواند عطار و پیروان او طرفدار قول اول اند یعنی انسان را واجد آن مقام می دانند که می تواند به کمال مقصود برسد یعنی به مرحله ای که صفات الهی ملکه ٔ او شود و در دریای بی پایان حقیقت چون قطره ای غرق گردد بطوری که قطره و دریا یکی شود. دسته ای از صوفیان معتقدند چون انسان همیشه مکلف است و در این تکلیف مقامات و حالات را دوامی نیست تا زنده است نمی تواند به کمال واقعی - که نهایت مقصود است - برسد. بعضی دیگر گویند صوفی چون بمرحله ٔ جمعالجمعرسد و صفات الهی ملکه ٔ او شود، تکالیف از او بر می خیزد و می تواند دست در دامن شاهد مقصود آرد. (فرهنگ فارسی معین).

فارسی به انگلیسی

تمام‌ و کمال‌

Clean, Consummate, Crashing, Dyed-In-The-Wool, Full-Dress, Full-Scale, Fully, Outright, Hard-Core, Ingrained, Round, Integral, Mature, Out-And-Out, Perfect, Plenary, Polished, Total, Undivided, Whole, Full-Fledged

حل جدول

فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

کمال

تمام شدن، انجام یافتن پذیرفتن، کمال گرفتن، به حد تمامیت رسیدن


تمام

همه آن، تمام شئیی تمام آن، درست و کافی و کامل

عربی به فارسی

کمال

کمال

معادل ابجد

تمام و کمال

578

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری